زینب که میگویی، همهی وجودت را بوی تولد در بر میگیرد. زینب که میگویی، عزم فتح غم، همپای تو میشود. میآید تا یکی یکی حزن ها را با خودش بشوید. نام زینب که صاعقه وار بر قلبت فرود میآید، میخواهی بنویسی. بنویسی از بین الحرمین های زینب...
فرقی ندارد که چه سالی باشد. سال، سالهاست که از شمارش افتاده است. زمان، زمان درازیست که در عاشورا متوقف شده است. زمین، دیریست که دیگر همهی مرزها را برداشته و همهاش کربلا شده است.
همهاش به خاطر شماست، بانوی فاتح؛ ام الفتوح کربلا. زینب...
بگو تو را چه شده که تا چشم بر هم میگذاشتی، همه اش بین الحرمین میدیدی؛ اما...؟ اکنون که در بین الحرمینی، نمیدانی کجا را باید نگاه کنی؟! نکند بین عباس و حسین خود را گم کردهای بانو؟ نکند دنبال علی اکبر و عباس و حسین میگردی؟
حق میدهم بانو؛ با چه بشناسی؟ چهرهی علی اکبر که تو را به یاد پیامبر میانداخت را چگونه میخواهی در میان این پیکرهای به خون غلطیده پیدا کنی؟ مگر باورت میشود که این «اربا اربا» شده، علی اکبر حسین توست؟! دنبال قامت بلند عباس مگرد که پیدا نخواهی کرد. ببین کجا دست و سر و تن از هم جدا شده؟ کنار نهر علقم برو و شرحه شرحه شده ترین پیکر را پیدا کن. خجالت مکش که باز عباس به پای تو بلند شود. دیگر از آن عباس...
نه بانو. آنجا مرو. حسین آنجا بود که گفت: «کمرم شکست». شما باید که قدتان، قامتتان راست بماند؛ تا موذن قد قامت الصلوات را از قامت به نماز ایستادهتان بخواند. ولی بیا دنبال حسین بگردیم؛
بانو اگر دیر کنی ...
اگر دست روی دست بگذاری....
ببین؛ خورشید دارد غروب می کند . دارد به گودی آن سوی میدان میرود. به بالای آن تل برو...
آسمان را چه شد؟ چند ساعت به اذان مانده؟ پس این تکبیر برای چیست که این قوم سر میدهند؟!
زینب جان بیا که شناختن حسین کار توی تنهاست. تو که تا چشم بر هم مینهادی، پروانهای میشدی که گرد یکی از «اصحاب عبا» بچرخی، باید که اکنون هم حسین را بتوانی پیدا کنی. تو که آن روز، بالای سر عبای پیامبر که بر روی خودش، مادرتان فاطمه، پدرتان علی، حسن و حسینتان کشیده بود و شما پروانه وار در آسمان گرد سرشان می چرخیدید و گویی طواف می کردید؛ اکنون از اصحاب عبا، یکی، آن هم حسین مانده است! بگرد بانو؛ پروانه که وقت سوختنش رسیده باشد، شمعش را خوب میتواند پیدا کند.
ببین که چه نور سرخی دارد حسین! بانو؛ نکند دیر کردهایم و شمعت سوخته و سر در بدن ندارد؟
بانو بیا به آتش بزنیم؛
بیا تیرهای نیم شکسته را کناری بزنیم و از پیراهن فاطمه خبر بگیریم.
قبای اسیری به تن کن، دختر زهرا.
دیگر طواف تمام شده و وقت هروله رسیده است.