امشب بر آنم تا سکوت دلم را بشکنم و زمزمه های دیرینه اش را فریاد کنم تا خفته های در بستر خیال آشفته تر از خویش سازم. آری منم آن کتاب نانوشته تاریخ درد و رنج ، مترجم زبان اندوه و غم . سرگشته در دیار حیرت و حسرت زده ای در وادی غربتم. مرغک دل دیوانه وار بدنبال نیم نگاه بهانه ای است تا باران خون ببارد. رنجور از خزان دایمی ام و حسرت زده ای در آرزوی بهار عمر که نآمده بهار ، برگریزان خزان را نظاره گرم. تیرهای زهر آگین از هر سو بسویم هم آوازند و برتن ریشم هماهنگ.در اوان شورو شر جوانی عصای پیری بر دستانم گرفتم و کوره راههای پیچ در پیچ دشت آرزوها را در نوردیدم. حیران از رقابت عقل بودم و دل، و حسرت تنها یاورم در این گیرودار بود.
سکوت را دوست دارم ، آنگاه که همه سرمست از همهمه خویشند و پژواک فریادهایشان چون منی را می آزارد. همیشه بر سر خوان دوستی اولینی بودم که می نشستم و آخرینی که با کمری خمیده از مکرو دغل هماوازان رفاقت با زانوانی لرزان بر می خاستم. صاحبان همت اکنون معتکف و گوشه گیر همت خویشند و مدعیان برخاسته از شجره ریا میدان دار کوی تملق اند. راستی آدمیان را چه شده است؟
اگر بر طریق خویش باشی پایمال هر دون و ددی خواهی گشت. زمانی که بوستانهای جوانمردی و همت به کویر و شوره زار چاپلوسی و تملق مبدل گشته و تنها تملق تکتاز میدان است به زیر کدامین سایه ای باید لختی اطراق کرد و اندی خستگی کوله بارهای سالوسان را از تن بدر کرد؟ کاروانیان همت و مردانگی چرا بر سر سفره های تملق سر خم می کنند و زانوان تعظیم که جز بر کریم روا نیست بر زمین می کوبند؟ خدایا تو شاهد باش که جز تو بر احدی کرنش تملق نکردم جزتو بر هیچ کسی دست دراز نکردم جز تو منت کسی بر سفره ام نیست جز تو بر هیچ کسی مدح نکردم که هیچ کسی جز تو لیاقت بر مدح نیست . خدایا روزهای سپری شده از عمرم اینچنین گذشت و گذاشت بعد از این نیز تو بر من منت گذار باقی عمرم را چون گذشته بغیر از خالق بر هیچ مخلوقی مدح تملق نکنم . تنها تویی که لایق بندگی هستی .